به نام خدا
زندگی موسیقیِ گنجشک هاست
زندگی باغِ تماشایِ خداست…
زندگی یعنی همین پروازها،
صبح ها،
لبخندها،
آوازها…
هزار بار پیـــاده
طوافِ کعبه کنی
قبولِ حـــق نشود
گر دلی بیازاری
مولانا
زیر باران دوشنبه بعد از ظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد
سیبها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد و غبار
قبلا این صحنه را… نمیدانم
در من انگار میشود تکرار
آه سردی کشید، حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه
گفت: آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم…
دست من را بگیر، گریه نکن
مرد گریه نمیکند پسرم
چادرش را تکاند، با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بیتفاوت ما
نالههایش فقط تماشا شد
صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن! این صدای روضهی کیست
طرف کوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانهای مشکی است
با خودم فکر میکنم حالا
کوچه ما چقدر تاریک است
گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی! فاطمیه نزدیک است…
شیوه لطیفه ای:
پیرمردی خواست پسرش را تنبیه کند. پسر از پیشش فرار کرد و به مسجد رفت. پیرمرد نزدیک در مسجد آمد و سرش را درون مسجد کرد به پسرش خطاب کرد که فلان فلان شده بیا بیرون بعد از هفتاد سال پای مرا به مسجد باز نکن.
حاشیه نویس: نماز در مسجد به ویژه شرکت در نماز جماعت، فضیلت و ثواب نماز را زیاد می کند.
ادامه مطالب در روزهای آینده….
هدف در تعلیم و تربیت به معنای وضع نهایی و مطلوبی است که به طور آگاهانه و سودمند تشخیص داده شده است و برای تحقق آن، فعالیت های مناسب تربیتی انجام می گیرد.
هدف نهایی تربیت انسان در صحیفه سجادیه
امام سجاد (علیه السلام) در سراسر صحیفه سجادیه، هدف نهایی تربیت را خدای متعال، معرفی می کند و در تمام دعاها، مخاطب را با زبان دعا و مناجات به آن حقیقت یکتا راهنمایی می کند. امام (علیه السلام) با محور قرار دادن خدا در دعاهای مختلف ، به ما می فهماند که محور زندگی انسان در تمام شئون آن، باید خدا باشد و منظور از این محور و هدف بودن خدا، همانا حضور خداوند در متن زندگی است.نقش هدف نهایی در مسیر زندگی، چیزی جز استمرار حضور و احساس آن نیست.
حضرت راه های ارتباط انسان با خدا را در عبادت، قرب، حیات و…. بیان نموده است…
ادامه مطلب روزهای آینده …..
لبخند پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)
روزی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در مسجد نشسته بود و یک پایش را دراز کرده بود. پرسید :"این پا شبیه چیست ؟”
هر کس چیزی به مبالغه گفت. یکی گفت: ستون هستی، یکی گفت: عصای موسی …
پیامبر لبخندی زد و گفت:“نه ! شبیه این یکی است .”
بعد آن یکی پایش را دراز کرد. دیگر خستگی پایش در رفته بود.
{برگرفته از کتاب آخرین آفتاب ص89}